سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچه های خدایی
قالب وبلاگ

دفاع مقدس

پدرم گاهی اوقات که دل اش برای دوستان اش و دوران جنگ تنگ میشود برایمان حرف میزند. . .

حرفهایی که سخت زمان میبرد تا رازی شود برایمان بگوید. .

دل اش باز هم گرفت از کردستان گفت. . .

آن زمان فرمانده ی آموزشی بود و دستان اش متبرک میشد از نوازش رزمند ها. گل هایی که پرپر میشدند در باغ های عشق به خدا.

آن روز در چادر نشسته بود و منتظر بازگشت گروه های اعزامی. بچه ها آمدند اما بعضی ها نبودند. . .

دل اش خون شد شاید میدانست آنجا چه خبر است .

صدای طبل و پایکوبی می آمد عروسی بود . چند ساعت بعد هدیه ای برای اش آوردند . دست های اش میلرزید . جعبه را که باز کرد

اشکهای اش تا خدا بالا رفت. . .

سرش را بریده بودند زیر پای عروس . . .

وپدر بارها و بارها هدیه گرفت . . هدیه هایی که دل اش را خون کرد. . .

هدیه هایی که بوی خدا میداد. . .

وحالا فقط نگران یک چیز بود . بدنش کجاست . . به کودک اش چه بگویم. . .

 

نوشته شده توسط آسمان . از خاطرات پدرم


[ یکشنبه 90/11/9 ] [ 8:5 صبح ] [ اسمان ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

*
امکانات وب


بازدید امروز: 50
بازدید دیروز: 21
کل بازدیدها: 553850
*
آخرین مطالب
لینک های مفید
* *
لینک دوستان
لینک های مفید
*



*